فراموشی...
بنام خدا
خیلی آرام بود، به گونه ای که نظرم را جلب کرد...
امروز ظهر چهاردهم ماه مبارک رمضان، در صف نماز، کنارم نشسته بود...
در چهره اش عمیق شدم، پرده ای نازک از اشک، روی چشمش را پوشانده بود...
چهره سبزه اش را غمی عمیق در بر گرفته بود...
انگار که آوار دنیائی بر سرش فرود آمده باشد...
به قیافه اش می زد که از طلاب اهل هند، کشمیر و یا پاکستان باشد...
یک لحظه، تصویری تکان دهنده از افکارش، در ذهنم ترسیم شد...
او، داشت به چه فکر می کرد؟
امروز صبح، اخبار گفت : پس از گذشت 8 روز، هنوز
به 20 درصد از مناطق زلزله زده در پاکستان
و کشمیر،هیچگونه، بله، هیچگونه! امداد رسانی نشده است...
او، داشت به چه فکر می کرد؟
8 روز است که از خانواده ام هیچ خبری ندارم...
هیچ تماسی برقرار نیست...
آیا روستای ما، خصوصاً که شیعی است، از آن 20 درصدِ فراموش شده است؟
خدایا چه کنم؟ بروم؟ ... بمانم؟
وقتی بروم با چه صحنه ای روبرو می شوم؟
با چه رمقی باید خشت و آجرها را بی صبرانه بکاوم؟
آیا دیگر نگاه خندان پدر پیرم را خواهم دید؟
آیا وقتی برسم، مادر مجروحم با گریه به من خواهد گفت
که خواهرت 10 ساعت تمام زیر آوار ضجه زد،
بعد خاموش شد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؟
آیا؟؟؟... آیا؟؟؟... آیا؟؟؟... ؟؟؟
...........................................
شنیدم در ایام جنگ جهانی، زمانی که کشور ما دچار قحطی شد،
مردم تا مدتی پس از قحطی، سر سفره، نان را می بوسیده اند ...
خودم، تا مدتی پس از زلزله دهشتناک بم، شبها با حالت خاصی به رختخواب می رفتم
پیش خود می گفتم، آیا خیلی بعید است که وقتی چشمم را وحشت زده باز میکنم،
سقف در حال فروریختن بر سرم باشد؟... اما پس از مدتی، به کلی یادم رفت...
باز شدم همان قبلی... همان غفلت و ...
خدایا، ما در عافیت و نعمتت غرقه ایم، خودت را و نعمتهایت را به ما بنمایان،
که سخت در غفلت فرو رفته ایم...
خدایا، ما قادر به شکرگزاری نعمتهایت نیستیم، خودت از جانب ما، از خودت تشکر کن
که جز تو هیچ کس نتواند....
خدایا، عافیت! خدایا عافیت در دین، دنیا و آخرت، فقط همین.
یا علی مدد